عشق تو به سينه تاختن برد شاعر : عطار وآرام و قرار من ز من برد عشق تو به سينه تاختن برد جاني که نداشتم ز تن بود تن چند زنم که چشم مستت زلفت به طلسم پرشکن برد صد گونه قرار از دل من مردي و زني ز مرد و زن برد عشق تو نمود دستبردي بي خويشتني ز خويشتن برد با چشم تو عقل خويشتن را در حال خرش شد و رسن برد عيسي لب روحبخش تو ديد بيياد لب تو در دهن برد خضر آب حيات کي توانست بي عکس رخت به جام ظن برد جمشيد کجا جهاننمايي بگريخت و به...