دم عيسي است که با باد سحر مي‌گذرد

شاعر : عطار

وآب خضر است که بر روي خضر مي‌گذرددم عيسي است که با باد سحر مي‌گذرد
با چنان باد و چنين آب اگر مي‌گذردعمر اگرچه گذران است عجب مي‌دارم
مي‌رسد حالي و چون مرغ به پر مي‌گذردمي‌ندانم که ز فردوس صبا بهر چه کار
هر نفس جلوه‌گر از دست دگر مي‌گذردياسمين را که اگر هست بقايي نفسي است
با دلي سوخته در خون جگر مي‌گذردلاله بس گرم مزاج است که با سردي کوه
کز پس پرده برون نامده بر مي‌گذردگوييا عمر گل تازه صباي سحر است
آب خواهي است که با جام بزر مي‌گذردگل سيراب که از آتش دل تشنه لب است
جام نابرده به لب آب ز سر مي‌گذردابر پر آب کند جامش و از ابر او را
اين چه عمر است که ناآمده در مي‌گذرددر عجب مانده‌ام تا گل‌تر را به دريغ
مي‌دمد آتش و با دامن تر مي‌گذردابر از خجلت و تشوير درافشاني شاه
گوييا بر لب عطار شکر مي‌گذردطربي در همه دلهاست درين فصل امروز