هر دل که وصال تو طلب کرد

شاعر : عطار

شب خوش بادش که روز شب کردهر دل که وصال تو طلب کرد
هر که آب حيات تو طلب کرددر تاريکي ميان خون مرد
بي خود شد و مدتي طرب کردوآنکس که بنا در اين گهر يافت
وآن حال که کرد بس عجب کردآن چيز که يافت بس عجب يافت
بانگي نه به وقت ازين سبب کردچون حوصله پر برآمد او را
بردار کشيدش و ادب کردعشق تو ميان خون و آتش
در گردن عاشقان کنب کردعشق تو هزار طيلسان را
لب برهم دوخت و خشک لب کردبس مرد شگرف را که اين بحر
گه تاب بسوخت گاه تب کردبس جان عظيم را که اين درد
عقل از چه عزيمت رطب کردچون خار رطب بد و رطب خار
اين کار کدام بلعجب کردصد حقه و مهره هست و هيچ است
باري مکن آنچه بولهب کردچون نتواني محمدي يافت
چون روي به قبله‌ي عرب کردعطار سزد که پشت گرم است