شب خوش بادش که روز شب کرد | | هر دل که وصال تو طلب کرد |
هر که آب حيات تو طلب کرد | | در تاريکي ميان خون مرد |
بي خود شد و مدتي طرب کرد | | وآنکس که بنا در اين گهر يافت |
وآن حال که کرد بس عجب کرد | | آن چيز که يافت بس عجب يافت |
بانگي نه به وقت ازين سبب کرد | | چون حوصله پر برآمد او را |
بردار کشيدش و ادب کرد | | عشق تو ميان خون و آتش |
در گردن عاشقان کنب کرد | | عشق تو هزار طيلسان را |
لب برهم دوخت و خشک لب کرد | | بس مرد شگرف را که اين بحر |
گه تاب بسوخت گاه تب کرد | | بس جان عظيم را که اين درد |
عقل از چه عزيمت رطب کرد | | چون خار رطب بد و رطب خار |
اين کار کدام بلعجب کرد | | صد حقه و مهره هست و هيچ است |
باري مکن آنچه بولهب کرد | | چون نتواني محمدي يافت |
چون روي به قبلهي عرب کرد | | عطار سزد که پشت گرم است |