ترسا بچه‌اي ناگه قصد دل و جانم کرد

شاعر : عطار

سوداي سر زلفش رسواي جهانم کردترسا بچه‌اي ناگه قصد دل و جانم کرد
ترسا بچه آن دارد ديوانه از آنم کردزو هر که نشان دارد دل بر سر جان دارد
وز کعبه به بتخانه زنجير کشانم کرددوش آن بت شنگانه مي‌داد به پيمانه
چون رفت مسلماني بس نوحه که جانم کردکردم ز پريشاني در بتکده درباني
دردا که به سر باري اسلام زيانم کرددل کفر به دين‌داري زو کرد خريداري
انگشت زنان بودم انگشت گزانم کردآزاد جهان بودم بي داد و ستان بودم
وين جرم چو خود کردم با خود چه توانم کرددل دادم و بد کردم يک درد به صد کردم
از روي چنان ماهي من توبه ندانم کرددي گفت نکو خواهي توبه است تورا راهي
بسيار سخن راندم تا راه بيانم کردآخر چو فرو ماندم ترسا بچه را خواندم
در پرده‌ي بي خويشي از خويش نهانم کردبنهاد ز درويشي صد تعبيه انديشي
هر چيز که مي‌جستم در حال عيانم کردچون دست ز خود شستم از بند برون جستم
تا در بن دريايي بي نام و نشانم کردمن بي من و بي‌مايي افتاده بدم جايي
هم مهر به لب بر زد هم بند زبانم کردعطار دمي گر زد بس دست که بر سر زد