چو جان و دل ز مي عشق دوش جوش بر آورد

شاعر : عطار

دلم ز دست در افتاد و جان خروش بر آوردچو جان و دل ز مي عشق دوش جوش بر آورد
ز ذوق مستي عشقت دمي به هوش بر آوردشراب عشق نخوردست هر که تا به قيامت
که عقل پنبه‌ي پندار خود ز گوش بر آوردبيار دردي اندوه و صاف عشق دلم را
ميان درد و به بازار درد نوش بر آوردبيار درد که معشوق من گرفت مرا مست
به گرد شهر چو رندان مي فروش بر آوردفکند خرقه و زنار داد و مست و خرابم
چنان نمود که از راه ديده جوش بر آوردمرا به خلق نمود و برفت دل ز پي او
هزار نعره از آن پير فوطه‌پوش بر آوردبه يک شراب که در حلق پير قوم فرو ريخت
هزار آه ز شوق رخ نکوش بر آوردز آرزوي رخ او دلم چنانست که بيزار
مرا به عشق ز عقل سخن نيوش بر آوردسخن چگونه نيوشم برو که خاطر عطار