چو جان و دل ز مي عشق دوش جوش بر آورد شاعر : عطار دلم ز دست در افتاد و جان خروش بر آورد چو جان و دل ز مي عشق دوش جوش بر آورد ز ذوق مستي عشقت دمي به هوش بر آورد شراب عشق نخوردست هر که تا به قيامت که عقل پنبهي پندار خود ز گوش بر آورد بيار دردي اندوه و صاف عشق دلم را ميان درد و به بازار درد نوش بر آورد بيار درد که معشوق من گرفت مرا مست به گرد شهر چو رندان مي فروش بر آورد فکند خرقه و زنار داد و مست و خرابم چنان نمود که از راه ديده جوش بر آورد...