ترسا بچه‌ي مستم گر پرده براندازد

شاعر : عطار

بس سر که ز هر سويي بر يکدگر اندازدترسا بچه‌ي مستم گر پرده براندازد
يارب که چه آتش‌ها در هر جگر اندازداز دير برون آمد سرمست و پريشان مو
صد رهبر ايمان را در رهگذر اندازدچون زلف پريشان را زنار برافشاند
هم طره‌ي طرارش بي تيغ سر اندازدهم غمزه‌ي غمازش بي تير جگر دوزد
بس شور به شيريني کاندر شکر اندازددر وقت ترش‌رويي چون تلخ سخن گويد
کو يوسف کنعاني تا چشم بر اندازدکو عيسي روحاني تا معجز خود بيند
صد چون پسر ادهم تاج و کمر اندازدگر عارض خوب او از پرده برون آيد
حالي به سراندازي دستار در اندازدگر تائب صد ساله بيند شکن زلفش
زنار کمر سازد خرقه بدر اندازدور صوفي صافي دل رويش به خيال آرد
دايم به نثار او موج گهر اندازدگر تر بکند دريا از چشمه‌ي خضرش لب
همچون گهرش حالي زر باز بر اندازدور طشت فلک روزي در زر کندش پنهان
از رشک رخش هر شب آخر سپر اندازدخورشيد که هر روزي بس تيغ زنان آيد
دل دشمن جان گردد جان در خطر اندازدچون دوستي آن بت در سينه فرود آيد
چون هر نفسم آتش در خشک و تر اندازددر ديده و دل هرگز چه خشک و ترم ماند
يکبار دگر آخر بر وي نظر اندازدعطار اگر روزي نو دولت عشق آيد