گر از گره زلفت جانم کمري سازد

شاعر : عطار

در جمع کله‌داران از خويش سري سازدگر از گره زلفت جانم کمري سازد
از دست سر زلفت هر شب حشري سازدگردون که همه کس را زو دست بود بر سر
هم شمع رخت سوزد گر بال و پري سازدطاوس فلک هر شب شد سوخته بال و پر
يا به بتري گردد يا گلشکري سازدبنماي لب و رويت تا اين دل بيمارم
تا بو که ز خون دل زاد سفري سازدجان عزم سفر دارد زين بيش مخور خونش
چون وجه زرش نبود از وجه زري سازداين عاشق بي زر را زر نيست تو مي‌خواهي
ديوانه بود هر کو با سيم‌بري سازدتا زر نبود اول تا جان ندهد آخر
چون توبه نمي‌سازي دل با دگري سازدديري است که مي‌سازم تا بو که بسازي تو
عطار کنون بي تو قوت از جگري سازدچون نيست ز ياقوتت هم قوت و هم قوتم