گر از گره زلفت جانم کمري سازد شاعر : عطار در جمع کلهداران از خويش سري سازد گر از گره زلفت جانم کمري سازد از دست سر زلفت هر شب حشري سازد گردون که همه کس را زو دست بود بر سر هم شمع رخت سوزد گر بال و پري سازد طاوس فلک هر شب شد سوخته بال و پر يا به بتري گردد يا گلشکري سازد بنماي لب و رويت تا اين دل بيمارم تا بو که ز خون دل زاد سفري سازد جان عزم سفر دارد زين بيش مخور خونش چون وجه زرش نبود از وجه زري سازد اين عاشق بي زر را زر نيست تو ميخواهي...