هم بلاي تو به جان بي قراران مي‌رسد

شاعر : عطار

هم غم عشقت نصيب غمگساران مي‌رسدهم بلاي تو به جان بي قراران مي‌رسد
کين چنين ميراث غم با شهسواران مي‌رسدذره‌اي غم از تو چون خواهد گداي کوي تو
زانکه اين دولت به فرق تاجداران مي‌رسدمن ندارم زهره خاک پاي تو کردن طمع
پس به بوي وصل تو چون خواستاران مي‌رسدهر کسي از نقش روي تو خيالي مي‌کند
نقش روي تو بدين صورت نگاران مي‌رسدهيچ کس را در دمي صورت نبندد تا چرا
عذر خواه از ده زبان چون شرمساران مي‌رسدگل مگر لافي زد از خوبي کنون پيش رخت
او عرق کرده ز پس چون ميگساران مي‌رسدپيش رويت بلبل ار در پيش مي‌آيد شفيع
آنچه از رويت به روي دوستداران مي‌رسددور از روي تو نتواند بروي کس رسيد
عالمي فتنه به روي بي قراران مي‌رسدزلف شبرنگت چو بر گلگون سواري مي‌کند
کاشک من دور از تو چون ابر بهاران مي‌رسدرخ چو گلبرگ بهار از من چرا پوشي به زلف
اين همه سرسبزي سبزه ز باران مي‌رسدبر خطت چون زار مي‌گريم مکن منعم ازانک
آنچه از چشمت بدين آشفته‌کاران مي‌رسدکي رسد آشفتگي از روزگار بوالعجب
در کم از يک چشم زد صد تيرباران مي‌رسددل سپر بفکند از هر غمزه‌ي چشم تو بس
جمله‌ي درد تو گويي قسم ياران مي‌رسدهيچ درمانم نکردي تا که يارم خوانده‌اي
لاجرم عطار چون اميدواران مي‌رسدچون طمع ببريدن از وصلت نشان کافري است