شکن زلف چو زنار بتم پيدا شد

شاعر : عطار

پير ما خرقه‌ي خود چاک زد و ترسا شدشکن زلف چو زنار بتم پيدا شد
روح از حلقه‌ي او رقص‌کنان رسوا شدعقل از طره‌ي او نعره‌زنان مجنون گشت
بس دل و جان که چو پروانه‌ي نا پروا شدتا که آن شمع جهان پرده برافکند از روي
طفل راه است اگر منتظر فردا شدهر که امروز معايينه رخ يار نديد
که همه عمر من اندر سر اين سودا شدهمه سرسبزي سوداي رخش مي‌خواهم
که دلم از مي عشق تو سر غوغا شدساقيا جام مي عشق پياپي درده
مست آمد به وجود از عدم و شيدا شدنه چه حاجت به شراب تو که خود جان ز الست
زانکه با هستي خود مي‌نتوان آنجا شدعاشقا هستي خود در ره معشوق بباز
کي تواند نفسي سايه بدان صحرا شدروي صحرا چو همه پرتو خورشيد گرفت
قطره‌اي چبود اگر گم شد و گر پيدا شدقطره‌اي بيش نه‌اي چند ز خويش انديشي
که ز دريا به کنار آمد و با دريا شدبود و نابود تو يک قطره‌ي آب است همي
زانکه چشم و دل عطار به کل بينا شدهرچه غير است ز توحيد به کل ميل کشم