شکن زلف چو زنار بتم پيدا شد شاعر : عطار پير ما خرقهي خود چاک زد و ترسا شد شکن زلف چو زنار بتم پيدا شد روح از حلقهي او رقصکنان رسوا شد عقل از طرهي او نعرهزنان مجنون گشت بس دل و جان که چو پروانهي نا پروا شد تا که آن شمع جهان پرده برافکند از روي طفل راه است اگر منتظر فردا شد هر که امروز معايينه رخ يار نديد که همه عمر من اندر سر اين سودا شد همه سرسبزي سوداي رخش ميخواهم که دلم از مي عشق تو سر غوغا شد ساقيا جام مي عشق پياپي درده مست...