پير ما وقت سحر بيدار شد

شاعر : عطار

از در مسجد بر خمار شدپير ما وقت سحر بيدار شد
در ميان حلقه‌ي زنار شداز ميان حلقه‌ي مردان دين
نعره‌اي دربست و دردي‌خوار شدکوزه‌ي دردي به يک دم درکشيد
از بد و نيک جهان بيزار شدچون شراب عشق در وي کار کرد
جام مي بر کف سوي بازار شداوفتان خيزان چو مستان صبوح
کاي عجب اين پير از کفار شدغلغلي در اهل اسلام اوفتاد
کان‌چنان پيري چنين غدار شدهر کسي مي‌گفت کين خذلان چبود
در دل او پند خلقان خار شدهرکه پندش داد بندش سخت کرد
گرد او نظارگي بسيار شدخلق را رحمت همي آمد بر او
پيش چشم اهل عالم خوار شدآنچنان پير عزيز از يک شراب
تا از آن مستي دمي هشيار شدپير رسوا گشته مست افتاده بود
جمله را مي‌بايد اندر کار شدگفت اگر بدمستيي کردم رواست
هر که او پر دل شد و عيار شدشايد ار در شهر بد مستي کند
دعوي اين مدعي بسيار شدخلق گفتند اين گديي کشتني است
کين گداي گبر دعوي‌دار شدپير گفتا کار را باشيد هين
جان صديقان برو ايثار شدصد هزاران جان نثار روي آنک
وانگهي بر نردبان دار شداين بگفت و آتشين آهي بزد
سنگ از هر سو برو انبار شداز غريب و شهري و از مرد و زن
در حقيقت محرم اسرار شدپير در معراج خود چون جان بداد
از درخت عشق برخوردار شدجاودان اندر حريم وصل دوست
انشراح سينه‌ي ابرار شدقصه‌ي آن پير حلاج اين زمان
قصه‌ي او رهبر عطار شددر درون سينه و صحراي دل