چون عشق تو داعي عدم شد

شاعر : عطار

نتوان به وجود متهم شدچون عشق تو داعي عدم شد
آنجا نتوان مگر عدم شدجايي که وجود عين شرک است
کو محو وجود جام‌جم شدجانا مي عشق تو دلي خورد
بيش از همه بود و کم ز کم شددر پرتو نيستي عشقت
لوح از سر بي‌خوردي قلم شدبر لوح فتاد ذره‌اي عشق
تا گرد همه جهان علم شدعشق تو دلم در آتش افکند
ايمانش نثار آن قدم شددل در سر زلف تو قدم زد
با درد دلم دريغ ضم شددل در ره تو نداشت جز درد
بر چهره‌ي من به خون رقم شدرازي که دلم نهفته مي‌داشت
رگ بر تن من چو زير و بم شدتا تو بنواختي چو چنگم
وان نيز به محنت تو هم شدعطار به نقد نيم جان داشت