چون عشق تو داعي عدم شد شاعر : عطار نتوان به وجود متهم شد چون عشق تو داعي عدم شد آنجا نتوان مگر عدم شد جايي که وجود عين شرک است کو محو وجود جامجم شد جانا مي عشق تو دلي خورد بيش از همه بود و کم ز کم شد در پرتو نيستي عشقت لوح از سر بيخوردي قلم شد بر لوح فتاد ذرهاي عشق تا گرد همه جهان علم شد عشق تو دلم در آتش افکند ايمانش نثار آن قدم شد دل در سر زلف تو قدم زد با درد دلم دريغ ضم شد دل در ره تو نداشت جز درد بر چهرهي من به...