دي پير من از کوي خرابات برآمد

شاعر : عطار

وز دلشدگان نعره‌ي هيهات برآمددي پير من از کوي خرابات برآمد
سرمست به معراج مناجات برآمدشوريده به محراب فنا سر به برافکند
از مشرق جان صبح تحيات برآمدچون دردي جانان به ره سينه فرو ريخت
با دوست فرو شد به مقامات برآمدچون دوست نقاب از رخ پر نور برانداخت
آن ديده پديد آمد و حاجات برآمدآن ديده کزان ديده توان ديد جمالش
محبوب قرين گشت و مهمات برآمدمقصود به حاصل شد و مطلوب به تعين
واقبال بدان بود که شهمات برآمدبد باز جهان بود بدان کوي فروشد
بيخود شد و از دين و کرامات برآمددين داشت و کرامات و به يک جرعه مي عشق
تا نفي شد و از ره اثبات برآمدعطار بدين کوي سراسيمه همي گشت