پيش رفتن را چو پيشان بسته‌اند

شاعر : عطار

بازگشتن را چو پايان بسته‌اندپيش رفتن را چو پيشان بسته‌اند
کز دو سو ره بر تو حيران بسته‌اندپس نه از پس راه داري نه ز پيش
عالمي زنجير در جان بسته‌اندپس تو را حيران ميان اين دو راه
اين همه زنجير جنبان بسته‌اندبي قراري زانکه در جان و دلت
هم عدد در تو فراوان بسته‌اندچون عدد گويي تو دايم نه احد
تا بري پي هرچه زينسان بسته‌اندحرص زنجير است اين سر فهم کن
تا کند وام از تو اين زان بسته‌اندحرص بايد تا تو زر جمع‌آوري
چار طاقت خلد رضوان بسته‌اندچون عوض خواهي تو زر را گويدت
از براي نفس انسان بسته‌اندچون رسي در خلد گويد نفس خلد
زانکه دل در تو پريشان بسته‌اندمرد جاني جمع شود بگذر ز نفس
چون تو را در قيد سلطان بسته‌انددر علفزاري چه خواهي کرد تو
کان خيال از بهر مهمان بسته‌اندقرب سلطان جوي و مهماني مخواه
کين همه از بهر جانان بسته‌اندجان به ما ده تا همه جانان شوي
کان همه زنجير از اينسان بسته‌اندهم چنين يک يک صفت مي کن قياس
ليک دشوار است و آسان بسته‌اندتو به يک‌يک راه مي‌بر سوي دوست
بر تو هر در کان ز پيشان بسته‌اندچون به پيشان راه بردي، برگشاد
پرده‌اي کز کفر و ايمان بسته‌اندچون رسي آنجا شود روشن تو را
آنچه در جان تو پنهان بسته‌اندجز به توحيدت نگردد آشکار
ليک در خورشيد رخشان بسته‌اندجان عطار اي عجب چون سايه‌اي است