از مي عشق نيستي هر که خروش مي‌زند

شاعر : عطار

عشق تو عقل و جانش را خانه فروش مي‌زنداز مي عشق نيستي هر که خروش مي‌زند
پرده نهفته مي‌درد زخم خموش مي‌زندعاشق عشق تو شدم از دل و جان که عشق تو
عمر وداع مي‌کند عقل خروش مي‌زنددل چو ز درد درد تو مست خراب مي‌شود
ليک صبوح وصل را نعره به هوش مي‌زندگرچه دل خراب من از مي عشق مست شد
دل مي عشق مي‌خورد جام دم نوش مي‌زنددل چو حريف درد شد ساقي اوست جان ما
از همه کينه مي‌کشد بر همه دوش مي‌زندتا دل من به مفلسي از همه کون درگذشت
جمله‌ي پند زاهدان از پس گوش مي‌زندتا ز شراب شوق تو دل بچشيد جرعه‌اي
سير شدي ز خود مگر خون تو جوش مي‌زنداي دل خسته نيستي مرد مقام عاشقي
شايد اگر به بوي او لاف سروش مي‌زندجان فريد از بلي مست مي الست شد