آنچه نقد سينه‌ي مردان بود

شاعر : عطار

زآرزوي آن فلک گردان بودآنچه نقد سينه‌ي مردان بود
هر دو عالم تا ابد پنهان بودگر از آن يک ذره گردد آشکار
خود که را در کون تاب آن بوددر گذر از کون تا تاب آوري
آفتاب آن رخ جانان بودآن فلک کان در درون عاشق است
آن فلک را تا ابد دوران بودگر فرو استد ز دوران اين فلک
نور آن خورشيد جاويدان بودنور اين خورشيد اگر زايل شود
هر که را يک ذره نور جان بودزود بيند آن فلک و آن آفتاب
تا بود در کار خود حيران بودوانکه نور جان ندارد ذره‌اي
تا چنيني عمر تو تاوان بودچند گويي کين چنين و آن چنان
هر که او در کار سرگردان بودکي بود پرواي خلقش ذره‌اي
زانکه راه عشق بي‌پايان بودپاي در نه راه را پايان مجوي
آن چنان دردي که بي درمان بودعشق را دردي ببايد بي قرار
آن نفس بر جان او تاوان بودگر زند عطار بي اين سر نفس