آنرا که ز وصل او نشان بود

شاعر : عطار

دل گم شدگيش جاودان بودآنرا که ز وصل او نشان بود
گر بود ستاره‌اي نهان بودآري چو بتافت شمع خورشيد
چون بحر به جاي او روان بودنتواند رفت قطره در بحر
اما همه عمر همچنان بودبحري که اگرچه موج‌ها زد
نتوان گفتن که يک جهان بودهر دم بنمود صد جهان ليک
پندار خيال يا گمان بودزيرا که شد آمدي که افتاد
لاغيري دان که بس عيان بودگر بود نمود فرع غيري
بازي خيال در ميان بودزانجا که حيات لعب و لهوست
هر عيب که بود عيب‌دان بودهرگاه که اين خيال برخاست
پس قطره و بحر هم‌عنان بودچون هست حقيقت همه بحر
هر ذره که بود ديده‌بان بودخورشيد رخش بتافت ناگاه
گويي تو که صد هزار جان بوددر هر دل ذره‌اي محقر
چون در نگريست بي‌نشان بودهر ذره اگرچه صد نشان داشت
چه جاي زمين و آسمان بودچون پرتو ذره‌اي چنين است
ذرات جهان هم آشيان بودطاوس رخش چو جلوه‌اي کرد
در هر دو جهان که را امان بوددر پيش چنان جمال يکدم
از خويش مرا بسي زيان بودجانا برهان مرا ز من زانک
خود بي تو چگونه مي‌توان بودجان کاستن است بي تو بودن
گويي شب و روز کامران بودعطار دمي اگر ز خود رست