آنرا که ز وصل او نشان بود شاعر : عطار دل گم شدگيش جاودان بود آنرا که ز وصل او نشان بود گر بود ستارهاي نهان بود آري چو بتافت شمع خورشيد چون بحر به جاي او روان بود نتواند رفت قطره در بحر اما همه عمر همچنان بود بحري که اگرچه موجها زد نتوان گفتن که يک جهان بود هر دم بنمود صد جهان ليک پندار خيال يا گمان بود زيرا که شد آمدي که افتاد لاغيري دان که بس عيان بود گر بود نمود فرع غيري بازي خيال در ميان بود زانجا که حيات لعب و لهوست...