هر که را انديشه‌ي درمان بود

شاعر : عطار

درد عشق تو برو تاوان بودهر که را انديشه‌ي درمان بود
کو ز چشم خويشتن پنهان بودبر کسي درد تو گردد آشکار
ليک همچون ذره سرگردان بودگرچه دارد آفتابي در درون
زانکه محجوبي عذاب جان بوداي دل محجوب بگذر از حجاب
مي‌توان گفتن که بس آسان بودگر هزاران سال باشي در عذاب
اين عذاب سخت صد چندان بودليک گر افتد حجابي در رهت
تا نميري کي تو را درمان بودچند انديشي بمير از خويش پاک
نه دگر سوزنده نه گريان بودچون بميرد شمع برهد از بلا
زانکه سوز شمع تا پايان بودهر دم از سر گير چو شمع و بسوز
هر دو کون و ذره‌اي يکسان بودچون بسوزي پاک پيش چشم تو
تا ابد در خردلي حيران بودعرش را گر چشم جان آيد پديد
ذره ذره جامه‌ي جانان بودعرش و خردل و آنچه در هر دو جهان است
تا ايازت دايما سلطان بودتو درون جامه‌ي جانان مدام
آن عصا کان لايق ثعبان بودصد هزاران چيز داند شد به طبع
ني عصاي موسي عمران بودآن عصا کان سحره‌ي فرعون خورد
ني دم عيسي حکمت‌دان بودوان نفس کان مردگان را زنده کرد
وان نفس بي شک دم رحمان بودآن عصا آنجا يدالله بود و بس
آن نه زين الحان که زان الحان بودوان هزاران خلق کز داود مرد
مردي رستم همه دستان بوددر بر مردي که اين سر پي برد
تا در آن ساعت که وقت آن بودگر ندانستي تو اين سر تن بزن
زانکه اينجا دم زدن نقصان بودتن زن اي عطار و تن زن دم مزن