| درد عشق تو برو تاوان بود | | هر که را انديشهي درمان بود |
| کو ز چشم خويشتن پنهان بود | | بر کسي درد تو گردد آشکار |
| ليک همچون ذره سرگردان بود | | گرچه دارد آفتابي در درون |
| زانکه محجوبي عذاب جان بود | | اي دل محجوب بگذر از حجاب |
| ميتوان گفتن که بس آسان بود | | گر هزاران سال باشي در عذاب |
| اين عذاب سخت صد چندان بود | | ليک گر افتد حجابي در رهت |
| تا نميري کي تو را درمان بود | | چند انديشي بمير از خويش پاک |
| نه دگر سوزنده نه گريان بود | | چون بميرد شمع برهد از بلا |
| زانکه سوز شمع تا پايان بود | | هر دم از سر گير چو شمع و بسوز |
| هر دو کون و ذرهاي يکسان بود | | چون بسوزي پاک پيش چشم تو |
| تا ابد در خردلي حيران بود | | عرش را گر چشم جان آيد پديد |
| ذره ذره جامهي جانان بود | | عرش و خردل و آنچه در هر دو جهان است |
| تا ايازت دايما سلطان بود | | تو درون جامهي جانان مدام |
| آن عصا کان لايق ثعبان بود | | صد هزاران چيز داند شد به طبع |
| ني عصاي موسي عمران بود | | آن عصا کان سحرهي فرعون خورد |
| ني دم عيسي حکمتدان بود | | وان نفس کان مردگان را زنده کرد |
| وان نفس بي شک دم رحمان بود | | آن عصا آنجا يدالله بود و بس |
| آن نه زين الحان که زان الحان بود | | وان هزاران خلق کز داود مرد |
| مردي رستم همه دستان بود | | در بر مردي که اين سر پي برد |
| تا در آن ساعت که وقت آن بود | | گر ندانستي تو اين سر تن بزن |
| زانکه اينجا دم زدن نقصان بود | | تن زن اي عطار و تن زن دم مزن |