چو در غم تو جز جان چيزي دگرم نبود

شاعر : عطار

پيش تو کشم کز تو غمخوارترم نبودچو در غم تو جز جان چيزي دگرم نبود
خود چون رخ تو بينم پرواي سرم نبودپروانه تو گشتم تا بر تو سرافشانم
آن روز که بر راهت دايم نظرم نبودپيش نظرم عالم چون روز قيامت باد
اما چو تو را بينم از خود خبرم نبودگفتم خبري گويم با تو ز دل زارم
چون تير بپيوندد کنج گذرم نبودگفتم که ز تيرت تيز از چشم تو بگريزم
تنها چکنم چون کس تيمار برم نبوددر عشق تو صد همدم تيمار برم بايد
جاني بکنم آخر گر آن قدرم نبودگفتي که به زر گردد کار تو چو آب زر
تدبير کنم وجهي گر هيچ زرم نبودتو چاره کارم کن تا از رخ همچون زر
هر دم ز پي بوسي جاني دگرم نبودبوسي ندهي جانا تا جان نستاني تو
دردا که چو دل خون شد کس راهبرم نبودعطار ستمکش را دل بود به تو رهبر