کسي کو هرچه ديد از چشم جان ديد

شاعر : عطار

هزاران عرش در مويي عيان ديدکسي کو هرچه ديد از چشم جان ديد
عدد گرديد از گفت زبان ديدعدد از عقل خاست اما دل پاک
چرا پس عقل احول اين و آن ديدچو اين آن است و آن اين است جاويد
به چشم او نشايد جاودان ديدچو دريا عقل دايم قطره بيند
جمال بي نشاني را نشان ديدکسي کو بر احد حکم عدد کرد
کسي کو محو شد از چشم جان ديدبه جان بين هرچه مي‌بيني که توحيد
در اندک جوهري بسيار کان ديدچو دو عالم ز يک جوهر برآمد
همه کون و مکان را لامکان ديدازل را و ابد را نقطه‌اي يافت
که در هر ذره‌اي هفت آسمان ديديقين مي‌دان که چشم جان چنان است
به عينه هم زمين و هم زمان ديدولي هر ذره‌اي از آسمان نيز
که در هر ذره‌اي هر دو جهان ديدچه جاي آسمان است و زمين است
وراي هر دو عالم مي‌توان ديدچه مي‌گويم که عالم صد هزاران
به چشم جان تواني بي‌گمان ديدهمي در هرچه خواهي هرچه خواهي
ببيني آنچه غير تو نهان ديدتو در قدرت نگر تا آشکارا
بسي کمتر ز تاري ريسمان ديدچو هر دو کون در جنب حقيقت
عجب نبود چنين بايد چنان ديداگر يک ذره رنگ کل پذيرد
کسي گم کرد چه سود و زيان ديداگر يک ذره را در قرص خورشيد
نيارد ذره‌اي زان آستان ديدکسي کز ذره ذره بند دارد
پديد آمد ندانم تا امان ديداگر يک ذره سايه پيش خورشيد
که آنجا ذره‌اي را خط روان ديددو عالم چيست از يک ذره سايه‌ست
وليکن گنج بايد در ميان ديدطلسم نور و ظلمت بي‌قياس است
فنا شد تا دو عالم دلستان ديدکسي کان گنج مي‌بيند طلسمش
نديد او غير هرگز غيب‌دان ديدگزيرت نيست از چشمي که جاويد
که تا خود را تواني کامران ديدز خود گم گرد اي عطار اينجا