از پس پرده‌ي دل دوش بديدم رخ يار

شاعر : عطار

شدم از دست و برفت از دل من صبر و قراراز پس پرده‌ي دل دوش بديدم رخ يار
حال من گشت چو خال رخ او تيره و تارکار من شد چو سر زلف سياهش درهم
گفت در شهر کسي نيست ز دستم هشيارگفتم اي جان شدم از نرگس مست تو خراب
چون تو در هر طرفي هست مرا کشته هزارگفتم اين جان به لب آمد ز فراقت گفتا
گفت اندر حرم شاه که را باشد بارگفتم اندر حرم وصل توام مأوي بود
گفتم از رنج تو دل باز رهد، گفتا دشوار!گفتم از درد تو دل نيک شود، گفتا ني
گفت تا داغ محبت بودت بر رخسارگفتم از دست ستم‌هاي تو تا کي نالم
بکشم زود وزين بيش مرا رنجه مدارگفتم اي جان جهان چون که مرا خواهي سوخت
هرزه زين بيش مگو کار به من بازگذاردر پس پرده شد و گفت مرا از سر خشم
در ره عشق تو را با من و با خويش چه کارگر کشم زار و اگر زنده کنم من دانم
خون خور و جان کن ازين هستي خود دل بردارحاصلت نيست ز من جز غم و سرگرداني
دردش افزون شد ازين غصه و رنجش بسيارچون که عطار ازين شيوه حکايات شنود
بر سر کوي غمش منتظر يک ديداربا رخ زرد و دم سرد و سر پر سودا