پير ما مي‌رفت هنگام سحر

شاعر : عطار

اوفتادش بر خراباتي گذرپير ما مي‌رفت هنگام سحر
کاي همه سرگشتگان را راهبرناله‌ي رندي به گوش او رسيد
تا کيم داري چنين بي خواب و خورنوحه از اندوه تو تا کي کنم
کفر و دين و گرم و سرد و خشک و تردر ره سوداي تو درباختم
ننگ مي‌آيد تو را زين بي هنرمن همي دانم که چون من مفسدم
دزد و شب رو رهزن و درويزه گرگرچه من رندم وليکن نيستم
فارغم از ننگ و نام و خير و شرنيستم مرد ريا و زرق و فن
مي‌نمايم خويشتن را بد گهرچون ندارم هيچ گوهر در درون
بر دل آن پير آمد کارگراين سخن ها همچو تير راست‌رو
درکشيد و آمد از خرقه بدردرديي بستد از آن رند خراب
در خروش آمد که‌اي دل الحذردردي عشقش به يک‌دم مست کرد
پر همي کرد از خم خون جگرساغر دل اندر آن دم دم بدم
هر زمان از پاي مي‌آمد به سراندر آن انديشه چون سرگشتگان
کين چنين يکبارگي شد بي خبرنعره مي‌زد کاخر اين دل را چه بود
مي‌ندانستم درين راه اين قدرگرچه پير راه بودم شصت سال
تا ابد او پند نپذيرد دگرهر که را از عشق دل از جاي شد
گو به يک جوهر دو عالم را مخرهر که را در سينه نقد درد اوست
پس به آزادي درين معني نگربگسلان پيوند صورت را تمام
در دو عالم گشت او زان نامورزانچه مر عطار را داده است دوست