هر که زو داد يک نشاني باز

شاعر : عطار

ماند محجوب جاوداني بازهر که زو داد يک نشاني باز
يا تو هم چون دهي نشاني بازچون کس از بي نشان نشان دهدت
گو ز سر گير زندگاني بازمرده دل گر ازو نشان طلبد
نتوان يافت جز نهاني بازچون جمالي است بي نشان جاويد
بانگ آيد به لن‌تراني بازارني گر بسي خطاب کني
شود از مرکز معاني بازمن گرفتم که اين همه پرده
چون ببيني کجاش داني بازچون تو بيگانه وار زيسته‌اي
رسته‌ام از جهان فاني بازپس رونده که کرد دعوي آنک
ماند از اندک از معاني بازخود چو در ره فتوح ديد بسي
همه گشتند بر گماني بازگرچه کردند از يقين دعوي
نبود راه آن جهاني بازهر که را اين جهان ز راه ببرد
ننگري جز به سرگراني بازتو اگر عاشقي به هر دو جهان
که ستاني اگر تواني بازجان مده در طريق عشق چنان
ندهي ور دهي ستاني بازخود ز جان دوستي تو هرگز جان
پيش آيد به جان فشاني بازگر چو پروانه عاشقي که به صدق
خبري گر به من رساني بازچه بود اي دل فرو رفته
اين گره کن به مهرباني بازتا کجايي چه مي‌کني چوني
راه يابد به خوش بياني بازگر ز عطار بشنوي تو سخن