هر که سر رشته‌ي تو يابد باز

شاعر : عطار

درش از سوزني کنند فرازهر که سر رشته‌ي تو يابد باز
نفسي مي‌زند به سوز و گدازعاشق تو کسي بود که چو شمع
گر سر او جدا کنند به گازباز خندد چو گل به شکرانه
کي تواند چو شمع شد جان‌بازآنکه بر جان خويش مي‌لرزد
هست نام تو در جريده‌ي نازتا که خوف و رجات مي‌ماند
برهي هم ز زنار و هم ز نيازچون نه خوفت بماند و نه رجا
توي بر توي بر مثال پيازهست اين راه بي‌نهايت دور
در دوم توي هست عين مجازهر حقيقت که توي اول داشت
صد هزاران هزار شيب و فرازره چنين است و پيش هر قدمي
خلق کونين مانده در تک و تازبا لبي تشنه و دلي پر خون
توشه‌ي اين ره دراز بسازاز فنايي که چاره‌ي تو فناست
سر مويي به عشق سر مفرازتا که باقي است از تو يک سر موي
نيست از پرده‌ي تو اين آوازگرچه هستي تو مرد پرده‌شناس
کس درين پرده نيست پرده‌نوازپرده بر خود مدر که در دو جهان
حيرت و عجز را کني انبازگر بسي مايه داري آخر کار
نيست هر باز باز اين پروازنيست هر مرغ مرغ اين انجير
بو که در دامت اوفتد شهبازمگسي بيش نيستي به وجود
باري اول ز خويش واپردازيک زمانت فراغت او نيست
که به خون گشت سالهاي درازدر درياي عشق آن کس يافت
برخوري از وصال شمع طرازتو طمع مي‌کني که بعد از مرگ
چون بميرد چگونه يابد بازهر که در زندگي نيافت ورا
مرده چون ره برد به پرده‌ي راززنده چون ره نبرد در همه عمر
خويش را گم کند هم از آغازگر به نادر کس اين گهر يابد
سر گردن‌کشان همي اندازپاي در نه درين ره اي عطار