آفتاب عاشقان روي تو بس

شاعر : عطار

قبله‌ي سرگشتگان کوي تو بسآفتاب عاشقان روي تو بس
يک گره از زلف هندوي تو بسترکتاز هر دو عالم را به حکم
يک شکر از درج لولوي تو بسآب حيوان را براي قوت جان
طاق آوردن ز ابروي تو بسجمله‌ي عشاق را سرمايه‌ها
يک خدنگ از جزع جادوي تو بسصد سپاه عقل پيش انديش را
از خيال چشم آهوي تو بسشيرمردان را شکار آموختن
يک وزيدن بادش از سوي تو بسآنکه او بر باد خواهد داد دل
روشني يک ذره از روي تو بسدر ره تاريک زلفت عقل را
زانکه ما را يک سر موي تو بسدرگذشتم از سر هر دو جهان
عذر خواهش روي نيکوي تو بسگر ز عطارت بدي ديدي بپوش