در عشق تو من توام تو من باش

شاعر : عطار

يک پيرهن است گو دو تن باشدر عشق تو من توام تو من باش
گو يک جان را هزار تن باشچون يک تن را هزار جان هست
هيچند همه تو خويشتن باشني ني که نه يک تن و نه يک جانست
گو يک تن را دو پيرهن باشچون جمله يکي است در حقيقت
من آن توام تو آن من باشجانا همه آن تو شدم من
ماننده‌ي مرده در کفن باشاي دل به ميان اين سخن در
مي‌دار زبان و بي سخن باشچون سوسن ده زبان درين سر
مي‌خند خوش و همه دهن باشيک رمز مگوي ليک چون گل
گو عاشق زلف پر شکن باشگر گويندت که کافري چيست
گو روي ببين و نعره‌زن باشور پرسندت که چيست ايمان
چون ابراهيم بت‌شکن باشگر روي بدين حديث داري
تو خود ز براي سوختن باشور گويندت ببايدت سوخت
در کشتن خود به تاختن باشور کشتن تو دهند فتوي
در کشتن و سوختن حسن باشمانند حسين بر سر دار
وانگشت نماي مرد و زن باشانگشت‌زن فناي خود شو
گر مرغي ويي نه چون زغن باشگه ماده و گاه نر چه باشي
رسواي هزار انجمن باشانجام ره تو گفت عطار