منم اندر قلندري شده فاش
شاعر : عطار
در ميان جماعتي اوباش | | منم اندر قلندري شده فاش | همه دردي کش و همه قلاش | | همه افسوس خواره و همه رند | که جهان خواه باش و خواه مباش | | ترک نيک و بد جهان گفته | تا به دام اوفتاده عقل معاش | | دام ديوانگي بگسترده | که سپهرت نميدهد خشخاش | | ساقيا چند خسبي آخر خيز | که تويي صحن سينه را فراش | | بنشان از دلم غبار به مي | ور زبان تو هست گوهر پاش | | گر تو در معرفت شکافي موي | زانچه بنگاشت در ازل نقاش | | يک سر موي بيش و کم نشود | آفتاب است روح يا خفاش | | تو چه داني که در نهاد کثيف | بر سر فرش شمع همچو فراش | | عاشقي خواه اوفتاده ز شوق | بجهد بيست رش ز بيم رشاش | | چه کني زاهدي که از سردي | نشود پخته گر نهي در داش | | زاهد خام خويشبين هرگز | که کند سوي خود هميشه تراش | | هست زاهد چو آن دروگر بد | که نترسد ز مردگان نباش | | مرد ايثار باش و هيچ مترس | که ندارم ز خرده هيچ قماش | | من نيم خرده گير و خرده شناس | کفر دارد نهفته، ايمان فاش | | دور باشيد از کسي که مدام | از چه قومم بدانمي اي کاش | | چون نيم زاهد و نيم فاسق | تا قدم درنهي درين ره باش | | چه خبر داري اين دم اي عطار | |
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}