تا کسي بر سر نگردد چون فلک

شاعر : عطار

طوف گرد بارگاهت نرسدشتا کسي بر سر نگردد چون فلک
مي ز لعل عذر خواهت نرسدشتا کسي جان ندهد از درد خمار
مشک از زلف دو تاهت نرسدشگر نشد عطار يکتا همچو موي
وانکه پر آب است جاهت نرسدشآنکه سر دارد کلاهت نرسدش
در بلندي دستگاهت نرسدشهر که پست بارگاه فقر نيست
گر نگردد گرد راهت نرسدشهر که در خود ماند چون گردون بسي
بندگي در قعر چاهت نرسدشتا نباشد همچو يوسف خواجه‌اي
عرش اگر باشد پناهت نرسدشتا کسي دارد به يک ذره پناه
دست بر زلف سياهت نرسدشعرش اگر کرسي نهد در زير پاي
پرتو روي چو ماهت نرسدشگرچه سر در عرش سايد آفتاب
بو که بر ترک کلاهت نرسدشنيم ترک چرخ در سر گشت از آنک
لاف از خيل و سپاهت نرسدشتا کسي نشکست کلي قلب نفس
يک نسيم صبحگاهت نرسدشتا نسوزد جمله‌ي شب شمع زار