رسن از زلف جانان ساز جان را

شاعر : عطار

وزين فيروزه‌گون چنبر مينديشرسن از زلف جانان ساز جان را
به پهلو مي‌رو و از پر مينديشچو پروانه گرت پر سوزد آن شمع
ز کار ممن و کافر مينديشچو عشاق را نه کفر است و نه ايمان
سر اندر باز و از افسر مينديشمقامرخانه‌ي رندان طلب کن
چو سر بشناختي از سر مينديشچو سر در باختي بشناختي سر
هم از آذر هم از آزر مينديشهمه بتها چو ابراهيم بشکن
هم از دار و هم از منبر مينديشچو آن حلاج برکش پنبه از گوش
دهد بر باد خاکستر مينديشاگر عشقت بسوزد بر سر دار
تو آن انگشت جز اخگر مينديشچو انگشت سيه‌رو گشت اخگر
دويي گم شد مي و ساغر مينديشچو مي با ساغر صافي يکي گشت
مس آنجا زر بود جز زر مينديشچو مس در زر گدازد مرد صراف
جز استغراق در دلبر مينديشمشو اينجا حلولي ليکن اين رمز
درين دريا به جز گوهر مينديشاگر خواهي که گوهر بيابي
تو کشتي ران ز خشک و تر مينديشبسي کشتي جان بر خشک راندي
اگر صيدي فتد لاغر مينديشچنان فربه نه‌اي تو هم درين کار
ازين وادي پهناور مينديشچو تو دايم به پهنا مي‌شوي باز
کس از عطار حيران‌تر مينديشدرين درياي پر گرداب حسرت
بده جان و ز جان ديگر مينديشدلا در سر عشق از سر مينديش
خوشي خويش ازين خوشتر مينديشچو سر در کار و جان در يار بازي