هر روز که جلوه مي‌کند رويش

شاعر : عطار

بر مي‌خيزد قيامت ز کويشهر روز که جلوه مي‌کند رويش
مي‌بتوان ديد روي در رويشمي‌نتوان ديد روي او ليکن
اي بس که برآمدم ز هر سويشمي‌نتوان يافت سوي او راهي
چون قرعه بگشته‌ام به پهلويشتا فال گرفته‌ام جمال او
تا صيد کنند کمند گيسويشدر هر نفسم هزار جان بايد
از هندستان به هندوي مويشهر روز به نو خراج مي‌آرند
از ترکستان هزار هندويشجان بر کف دست مي‌رسد هر شب
در لالايي درج لولويششد حلقه به گوش لل لالا
افکند سپر ز جزع جادويشخورشيد که تيغ مي‌زند در ميغ
رو به بازي چشم آهويشدل را به دهان شير مي‌خواند
تا هست خود اين کمان به بازويشخواهم که ببيند ابرويش رستم
بر زه نکند کمان ابرويشرستم به هزار سال چون زالي
دردي دارد که نيست دارويشعطار که طاق از ابروي او شد