زهي در کوي عشقت مسکن دل

شاعر : عطار

چه مي‌خواهي ازين خون خوردن دلزهي در کوي عشقت مسکن دل
گرفته جان پرخون دامن دلچکيده خون دل بر دامن جان
به صد جان من شدم در شيون دلاز آن روزي که دل ديوانه‌ي توست
که خون عاشقان در گردن دلمنادي مي‌کنند در شهر امروز
همي کوشم به رسوا کردن دلچو رسوا کرد ما را درد عشقت
برآمد دود عشق از روزن دلچو عشقت آتشي در جان من زد
که دل هم دام جان هم ارزن دلزهي خال و زهي روي چو ماهت
که آسان است بر تو بردن دلمکن جانا دل ما را نگه‌دار
به خون درمي‌کشم پيراهن دلچو گل اندر هواي روي خوبت
که نزديک است وقت رفتن دلبيا جانا دل عطار کن شاد