عشق جاني داد و بستد والسلام

شاعر : عطار

چند گويي آخر از خود والسلامعشق جاني داد و بستد والسلام
يک نفس بود اين شد آمد والسلامتو چنان انگار کاندر راه عشق
بعد از آنش بر زمين زد والسلامشيشه‌اي اندر دميد استاد کار
رو که نبود چون تو بخرد والسلامگر تو اينجا ره بري با اصل کار
جان تو ناني نيرزد والسلامور بماند جان تو دربند خويش
از يکي درگير تا صد والسلامخلق را چون نيست بويي زين حديث
گر همه نيک است و گر بد والسلامهر که را اين ذوق نبود مرده‌اي است
چون تورا از خويش بستد والسلامعشق بايد کز تو بستاند تورا
وانچه برخواني ز کاغذ والسلامعشق نبود آن که بنويسد قلم
آن زمان عشق از تو زيبد والسلامعشق دريايي است چون غرقت کند
عشق نبود در خوش آمد والسلامناخوشت مي‌آيد اما چون کنم
در دو عالم شد سپهبد والسلامجان عطار از سپاه سر عشق