صبح رخ از پرده نمود اي غلام

شاعر : عطار

چند کني گفت و شنود اي غلامصبح رخ از پرده نمود اي غلام
چند زنم بانگ که زود اي غلامدير شد آخر قدحي مي بيار
هين که بسي درد فزود اي غلامدرد خرابات مپيماي کم
آينه‌ي دل بزدود اي غلامدر دلم آتش فکن از مي که مي
مي‌گذرد زود چو دود اي غلامآتش تر ده به صبوحي که عمر
هرچه همي بود نبود اي غلامعمر تو چون اول افسانه‌اي
در پي تو مرگ چه سود اي غلامروي زمين گر همه ملک تو شد
هر نفست روي نمود اي غلامپشت بده زانکه بلايي دگر
گوي ز پيش تو ربود اي غلامگوشه‌نشين باش که چوگان چرخ
دانه‌ي ناکشته درود اي غلامدانه‌ي اميد چه کاري که دهر
هر که دمي خوش بغنود اي غلامصد قدح خونش ببايد کشيد
صد در اندوه گشود اي غلامبر دل عطار فلک هر نفس