صبح رخ از پرده نمود اي غلام شاعر : عطار چند کني گفت و شنود اي غلام صبح رخ از پرده نمود اي غلام چند زنم بانگ که زود اي غلام دير شد آخر قدحي مي بيار هين که بسي درد فزود اي غلام درد خرابات مپيماي کم آينهي دل بزدود اي غلام در دلم آتش فکن از مي که مي ميگذرد زود چو دود اي غلام آتش تر ده به صبوحي که عمر هرچه همي بود نبود اي غلام عمر تو چون اول افسانهاي در پي تو مرگ چه سود اي غلام روي زمين گر همه ملک تو شد هر نفست روي نمود اي غلام...