عشق بالاي کفر و دين ديدم

شاعر : عطار

بي نشان از شک و يقين ديدمعشق بالاي کفر و دين ديدم
همه با عقل همنشين ديدمکفر و دين و شک و يقين گر هست
چون بگويم که کفر و دين ديدمچون گذشتم ز عقل صد عالم
سد اسکندري من اين ديدمهرچه هستند سد راه خودند
راه نزديکتر همين ديدمفاني محض گرد تا برهي
چشم صورت صفات بين ديدمچون من اندر صفات افتادم
صفتي نيز در کمين ديدمهر صفت را که محو مي‌کردم
غرق درياي آتشين ديدمجان خود را چو از صفات گذشت
ماه و خورشيد خوشه‌چين ديدمخرمن من چو سوخت زان دريا
جنت عدن و حور عين ديدمگفتي آن بحر بي نهايت را
رخش خورشيد زير زين ديدمچون گذر کردم از چنان بحري
دل در آن حلقه چون نگين ديدمحلقه‌اي يافتم دو عالم را
روي آن ماه نازنين ديدمآخر الامر زير پرده‌ي غيب
پيش او روي بر زمين ديدمآسمان را که حلقه‌ي در اوست
برقع از زلف عنبرين ديدمبر رخ او که عکس اوست دو کون
گره و تاب و بند و چين ديدمنقش هاي دو کون را زان زلف
سايه‌ي يار راستين ديدمهستي خويش پيش آن خورشيد
دست او اندر آستين ديدمدامنش چون به دست بگرفتم
نقطه‌ي دولتش قرين ديدمهر که او سر اين حديث شناخت
برتر از چرخ هفتمين ديدمجان عطار را نخستين گام