گر بوي يک شکن ز سر زلف دلبرم

شاعر : عطار

کفار بشنوند نگروند کافرمگر بوي يک شکن ز سر زلف دلبرم
در دل نهم چو ديده و در جان بپرورموز زلف او اگر سر مويي به من رسد
دستم نمي‌دهد که شکن‌هاش بشمرمدرهم ز دست دست سر زلفش از شکن
از بوي دل شده است دماغي معنبرمتا برد دل ز من سر زلف معنبرش
بي جان چگونه عمر گرامي به سر برمجان من است گرچه نمي‌بينمش چو جان
تا عشق آن نگار چه سر داشت در سرماز پاي مي درآيم و آگاه نيست کس
شادي به روي غم که غم اوست رهبرمغم مي‌رسد به روي من از سوي آن نگار
وز هر چه زين گذشت خبر نيست ديگرمدر عشق او دلي است مرا بي خبر ز خويش
با خاک راه رهگذر او برابرمتا بو که پاي باز نگيرد ز خاک خود
کز ديرگاه خاک در آن سمن برمزان آمده است با من بيدل به در برون
بادي به دست مانده و بر خاک آن درمبر خاک خويش مي‌گذرد همچو باد و من
گفتا برو که من ز چنين ها نمي‌خرمگفتم بيا و خانه فروشي بزن مرا
گفتا خمش که سر به سخن در نياورمگفتم که گوش دار ز عطار يک سخن