خويش را چند ز انديشه به سر گردانم

شاعر : عطار

وز تحير دل خود زير و زبر گردانمخويش را چند ز انديشه به سر گردانم
تا کي از فکرت خود سوخته‌تر گردانمدل من سوخته‌ي حيرت گوناگون است
پس چرا خاطر خود گرد خطر گردانمچون درين راه به يک موي خطر نيست مرا
گرچه بسيار ز هر سوي نظر گردانممي نيايد ز جهان هم نفسي در نظرم
چند بر چهره ز غم خون جگر گردانمچون ز دلتنگي و غم در جگرم آب نماند
گر بسي بنگرم و مسله برگردانمنيست در مذهب من هيچ به از تنهايي
از دو چشم آب برو ريزم و تر گردانمنان خشکم بود و گر به تکلف بزيم
خويش را في‌المثل ار مرغ بپر گردانمآري اي دوست بجز دانه‌ي خود نتوان خورد
سر فرو پوش که سرگشته و سرگردانمتا کي از غصه و غم غصه و غم اي عطار