بجز غم خوردن عشقت غمي ديگر نمي‌دانم

شاعر : عطار

که شادي در همه عالم ازين خوشتر نمي‌دانمبجز غم خوردن عشقت غمي ديگر نمي‌دانم
وليکن ما و من گفتن به عشقت در نمي‌دانمگر از عشقت برون آيم به ما و من فرو نايم
چنان بي پا و سرگشتم که پاي از سر نمي‌دانمز بس کاندر ره عشق تو از پاي آمدم تا سر
کنون عاجز فرو ماندم رهي ديگر نمي‌دانمبه هر راهي که دانستم فرو رفتم به بوي تو
کنون از غايت مستي مي از ساغر نمي‌دانمبه هشياري مي از ساغر جدا کردن توانستم
درين خمخانه‌ي رندان بت از بتگر نمي‌دانمبه مسجد بتگر از بت باز مي‌دانستم و اکنون
درين درياي بي نامي دو نام‌آور نمي‌دانمچو شد محرم ز يک دريا همه نامي که دانستم
يکي راه و يکي رهرو يکي رهبر نمي‌دانميکي را چون نمي‌دانم سه چون دانم که از مستي
من اين درياي پر شور از نمک کمتر نمي‌دانمکسي کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وي
ز برق عشق آن دلبر بجز اخگر نمي‌دانمدل عطار انگشتي سيه رو بود و اين ساعت