رفت وجودم به عدم چون کنم

شاعر : عطار

هيچ شدم هيچ نيم چون کنمرفت وجودم به عدم چون کنم
چون به هم اندازم وضم چون کنمتو همه من هيچ به هم هر دو را
با تو بهم بي تو بهم چون کنمبا مني و من ز توام بي خبر
سوخته‌ام بي تو ز غم چون کنماي غم عشق تو مرا سوخته
يکدم ازين واقعه کم چون کنمواقعه‌ي عشق توام زنده کرد
در طلب خويش علم چون کنمگرچه بسي گرم تر از آتشم
پيش‌کشت سر چو قلم چون کنمدر هوست سر چو درانداختم
صورت محض است صنم چون کنمچون نتوان کرد ز تو صورتي
نقش پي نقش رقم چون کنماي همه بر هيچ ز تو چون بود
موم نه‌اي نرم بدم چون کنمکي به دمم نرم شوي زانکه تو
من نه درنگ و نه درم چون کنمره به درنگ است و درم سوي تو
بر سخني لا و نعم چون کنمچون نه مقرم من و نه منکرم
نيست مرا ره به حرم چون کنمدر حرم عشق چو نامحرمم
فرق سرم تا به قدم چون کنمبر صفت شمع گرفتست سوز
عزم بيابان عدم چون کنمتا بودم يک سر موي از وجود
فربهيش هست ورم چون کنمبازوي جود است کمال فريد