وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنيم

شاعر : عطار

پيش او شکرانه جان خويش را قربان کنيموقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنيم
وانگهي بر خاک راهش ديده خون‌افشان کنيمچون ز راه اندر رسد ما روي بر راهش نهيم
گر همه جان است ايثار ره جانان کنيمهرچه در صد سال گرد آورده باشيم اين زمان
آتشي از دل برافروزيم و جان بريان کنيمگر نباشد ماحضر چيزي نينديشيم از آن
باده چون از عشق باشد جام او از جان کنيمشمع چون از سينه سوزد نقل از چشم آوريم
کز تف او عقل را تا منتها حيران کنيمبر جمال دوست چندان مي‌کشيم از جام جان
هم پياپي هم سراسر دورها گردان کنيمپاي‌کوبان دست‌زن در هاي و هوي آييم مست
هر زمان بر روي او شادي ديگرسان کنيمهر نفس بر بوي او عمري دگر پي افکنيم
صبح را تا روز حشر از خون دل مهمان کنيمگر در آن شب صبحدم ما را بود خلوت بسوز
ماه را بر در زنيم و چرخ را دربان کنيمدر نگنجد مويي آن دم گر بيايد ماه و چرخ
گر سر مويي ز ما باقي بود تاوان کنيمدر حضور او کسي ننشست تا فاني نشد
جمله را بي خويشتن بر خويشتن گريان کنيمچون حريفان جمله از مستي و هستي وا رهند
خرقه را با سر بريم و کارها آسان کنيمچون نه سر نه خرقه ماند از کمال نيستي
هر که دردي دارد از درد خودش درمان کنيمگر دهد عطار را وصلي چنين يک لحظه دست