چون نيايد سر عشقت در بيان

شاعر : عطار

همچو طفلان مهر دارم بر زبانچون نيايد سر عشقت در بيان
چون دهد نامحرم از پيشان نشانچون عبارت محرم عشق تو نيست
دوستکاني چون خورد با پهلوانآنک ازو سگ مي‌کند پهلو تهي
لب فرو بستم قلم کردم زبانچون زبان در عشق تو بر هيچ نيست
در ميان خاک و خون گشتم نهانهمچو مرغ نيم بسمل در رهت
گر مرا بيرون نياري زين مياندور از تو جان ز من گيرد کنار
از رهي دزديده يعني راه جاندوش عشق تو درآمد نيم شب
تا در آشامم که مستم اين زمانگفت صد دريا ز خون دل بيار
باز يافت از عشق حالي آشيانمرغ دل آواره‌ي ديرينه بود
عقل و جان را کارد آمد به استخواندر پريد و عشق را در بر گرفت
عشق و دل ماندند با هم جاودانعقل فاني گشت و جان معدوم شد
زين عجب‌تر قصه نبود در جهانعشق با دل گشت و دل با عشق شد
بودن آن کار نه علم و بيانديدن و دانستن اينجا باطل است
هست مطلق گردي اندر لامکانچون بباشي فاني مطلق ز خويش
گر همي جانانت بايد جان‌فشانجان و جانان هر دو نتوان يافتن
راز مي‌گويي طلب کن رازدانتا کي اي عطار گويي راز عشق