غلغلي در فکنده تا به فلک

شاعر : عطار

بر سر کوي تو وفادارانغلغلي در فکنده تا به فلک
رهزن خويش گشته عيارانبر سر کوه نفس در غم تو
ديده‌ي نيم‌خواب بيدارانهمه شب جز تو را نمي‌بينند
که زبونند اين خريدارانبر همه عاشقان جهان بفروش
هين بباران ز چشم ما بارانکشته‌اي تخم عشق در جانها
برهانش از ميان بيکارانجان عطار آرزومند است
غم تو مرهم دل افکاراناي جگرگوشه‌ي جگرخواران
درد عشقت شفاي بيماراندرد دردت علاج مخموران
سر فدا کرده صاحب اسراراندر بيابان آرزومنديت