غلغلي در فکنده تا به فلک شاعر : عطار بر سر کوي تو وفاداران غلغلي در فکنده تا به فلک رهزن خويش گشته عياران بر سر کوه نفس در غم تو ديدهي نيمخواب بيداران همه شب جز تو را نميبينند که زبونند اين خريداران بر همه عاشقان جهان بفروش هين بباران ز چشم ما باران کشتهاي تخم عشق در جانها برهانش از ميان بيکاران جان عطار آرزومند است غم تو مرهم دل افکاران اي جگرگوشهي جگرخواران درد عشقت شفاي بيماران درد دردت علاج مخموران سر فدا کرده...