در دل دارم جهاني بي‌تو من

شاعر : عطار

زانکه نشکيبم زماني بي‌تو مندر دل دارم جهاني بي‌تو من
چون کنم با نيم جاني بي‌تو منعالمي جان آب شد در درد تو
تا بميرم ناگهاني بي‌تو منروي در ديوار کردم اشک‌ريز
پوستي و استخواني بي‌تو منمن خود اين دم مرده‌ام بيشم نماند
از تو چون يابم نشاني بي‌تو منچون نه نامم ماند بي‌تو نه نشان
تا کنم يک دم فغاني بي‌تو منجان من مي‌سوزد و دل ندهدم
چند باشم ناتواني بي‌تو منمي‌تواني آخرم فرياد رس
زانکه گشتم چون کماني بي‌تو منچشم مي‌دارم زهي داني چرا
زهر خوردم بر گماني بي‌تو مندل چو برکندم ز ترياک يقين
مي‌کنم هر دم زياني بي‌تو منگر نکردم سود در سوداي تو
مي‌نگنجم در جهاني بي‌تو منبي توام در چشم موري عالمي است
پر سخن دارم زباني بي‌تو منگرچه از من کس سخن مي‌نشنود
با که گويم داستاني بي‌تو مندوستان رفتند و هم جنسان شدند
خود ندارم آشياني بي‌تو منهمت عطار بازي عرشي است